سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متاسفم که پرسیدم

شب تاریکیه عزیزم. » 
زن برگشت تا مردی را که او را کنار ماشین گیر انداخته بود ببیند. 
« خوب کوچولو ، کارتو چیه ؟» 
دست زن روی گلوی مرد کمانی نقره ای رسم کرد. جیغ مرد به خرخر بدل شد. 
زن تیغ جراحی را به زمین انداخت ، اتومبیل را راند و به هیکل متشنج و د رهم پیچیده گفت :« من جراح هستم .» 
( و.د هیلر )